مرکّب از: بی + مادر، که مادر از دست داده باشد. که مادر ندارد. که مادر او مرده باشد. در تداول فارسی زبانان یتیم: یتم، یتم، بی مادر شدن چهارپای. (تاج المصادر)، کلاله، بی مادر و فرزند شدن. (تاج المصادر) : دگر کودکانی که بی مادرند زنانی که بی شوی و بی چادرند. فردوسی. رجوع به مادر و بی پدر و مادر شود، عالم بقا. ابدیت: چنان چون بجستی ز یزدان تو جای به بی مرگ برخیز و آنجا گرای. فردوسی. رجوع به مرگ شود، کنایه از شی ٔ بادوام و محکم. - امثال: ظرف مس کاشان و قالی ایرانی بی مرگ است. (یادداشت مؤلف)
مُرَکَّب اَز: بی + مادر، که مادر از دست داده باشد. که مادر ندارد. که مادر او مرده باشد. در تداول فارسی زبانان یتیم: یَتم، یُتم، بی مادر شدن چهارپای. (تاج المصادر)، کَلالَه، بی مادر و فرزند شدن. (تاج المصادر) : دگر کودکانی که بی مادرند زنانی که بی شوی و بی چادرند. فردوسی. رجوع به مادر و بی پدر و مادر شود، عالم بقا. ابدیت: چنان چون بجستی ز یزدان تو جای به بی مرگ برخیز و آنجا گرای. فردوسی. رجوع به مرگ شود، کنایه از شی ٔ بادوام و محکم. - امثال: ظرف مس کاشان و قالی ایرانی بی مرگ است. (یادداشت مؤلف)
مرکّب از: بی + مهار، بدون افسار. که افسار ندارد، بی مراقبت و دید و بصارت: در مملکت خویشتن نظر کن زیرا که ملک بی نظر نباشد. ناصرخسرو. ، بی مقصود و منظور خاص. که چشم طمع ندارد. رجوع به نظر شود
مُرَکَّب اَز: بی + مهار، بدون افسار. که افسار ندارد، بی مراقبت و دید و بصارت: در مملکت خویشتن نظر کن زیرا که ملک بی نظر نباشد. ناصرخسرو. ، بی مقصود و منظور خاص. که چشم طمع ندارد. رجوع به نظر شود
مرکّب از: بی + مقدار، بی وقار و سبکسر. (آنندراج)، بی قدر و بی رتبه. بدون شرف و اعتبار. بدون قدرت. بی مایه و فقیر. (ناظم الاطباء) : نیاید آن نفع از ماه کآید از خورشید اگرچه منفعت ماه نیز بی مقدار. بوحنیفۀ اسکافی. اگر خوارست و بی مقدار یمگان مرا اینجا بسی عز است و مقدار. ناصرخسرو. و آن لبان کز وی برشگ آید عقیق آبدار چون سفال بیهده بی آب و بی مقدار شد. سوزنی. و رجوع به مقدار شود
مُرَکَّب اَز: بی + مقدار، بی وقار و سبکسر. (آنندراج)، بی قدر و بی رتبه. بدون شرف و اعتبار. بدون قدرت. بی مایه و فقیر. (ناظم الاطباء) : نیاید آن نفع از ماه کآید از خورشید اگرچه منفعت ماه نیز بی مقدار. بوحنیفۀ اسکافی. اگر خوارست و بی مقدار یمگان مرا اینجا بسی عز است و مقدار. ناصرخسرو. و آن لبان کز وی برشگ آید عقیق آبدار چون سفال بیهده بی آب و بی مقدار شد. سوزنی. و رجوع به مقدار شود
که مدارا نداشته باشد. بی لطف و نرمی و ملاطفت: که آن هر سه تن کوه خارا بدند جفا پیشه و بی مدارا بدند. فردوسی. نشد بر ما نشانش آشکارا کجا بردش سپهر بی مدارا. نظامی. تا گردش دور بی مدارا کردش عمل خود آشکارا. نظامی. تیری زده چرخ بی مدارا خون ریخته از تو آشکارا. نظامی. - بی مدارا شدن، بی لطف و مهر و نرمی شدن. بی گذشت شدن: چو رازت بشهر آشکارا شود دل بخردت بی مدارا شود. فردوسی چو زو این کژی آشکارا شود بناچار دل بی مدارا شود. فردوسی. و رجوع به مدارا و مداراه شود، بی علم و حکمت. بیدانش و هنر. که فاقد فضل و ادب است. که از ادب نفس وفرهنگ دور باشد: روندۀ بی معرفت مرغ بی پراست. (گلستان). درویش بی معرفت نیارامد. (گلستان). بی معرفت مباش که در من یزید عیش اهل نظر معامله با آشنا کنند. حافظ. رجوع به معرفت و معرفه شود، (در تداول عوام) نمک ناشناس. حق ناشناس. بی توجه به نیکیها که درباره او شده است
که مدارا نداشته باشد. بی لطف و نرمی و ملاطفت: که آن هر سه تن کوه خارا بدند جفا پیشه و بی مدارا بدند. فردوسی. نشد بر ما نشانش آشکارا کجا بردش سپهر بی مدارا. نظامی. تا گردش دور بی مدارا کردش عمل خود آشکارا. نظامی. تیری زده چرخ بی مدارا خون ریخته از تو آشکارا. نظامی. - بی مدارا شدن، بی لطف و مهر و نرمی شدن. بی گذشت شدن: چو رازت بشهر آشکارا شود دل بخردت بی مدارا شود. فردوسی چو زو این کژی آشکارا شود بناچار دل بی مدارا شود. فردوسی. و رجوع به مدارا و مداراه شود، بی علم و حکمت. بیدانش و هنر. که فاقد فضل و ادب است. که از ادب نفس وفرهنگ دور باشد: روندۀ بی معرفت مرغ بی پراست. (گلستان). درویش بی معرفت نیارامد. (گلستان). بی معرفت مباش که در من یزید عیش اهل نظر معامله با آشنا کنند. حافظ. رجوع به معرفت و معرفه شود، (در تداول عوام) نمک ناشناس. حق ناشناس. بی توجه به نیکیها که درباره او شده است